معنی زیر انداز خواب

حل جدول

زیر انداز خواب

تشک


زیر انداز خفته

تشک


نوعی زیر انداز

گلیم، زیلو، جاجیم، پلاس،‌ قالی ، گبه، خرک، پشتی، کلگی

فرهنگ فارسی هوشیار

زیر انداز

پارچه ای که در زیر پای گسترانند، تشک، فرش


رو انداز

(صفت اسم) آنچه که به هنگام خواب بر روی خود اندازند مقابل زیر انداز.


حکم انداز

تیر انداز چیره تیر انداز ماهری که تیر او خطا نکند.


غلط انداز

چوب انداز، فریبنده


نظر انداز

‎ چشم انداز، نگرنده (اسم) منظر منظره: فلان عمارت نظر انداز خوبی دارد.

فارسی به انگلیسی

لغت نامه دهخدا

انداز

انداز.[اَ] (اِمص) به معنی مصدر است که انداختن باشد. (از برهان قاطع). عمل انداختن. (فرهنگ فارسی معین).
- بارانداز، آنجا که بار فرود می آورند: بارانداز کشتی.
- پاانداز، آنچه بزیر پا می اندازند. و رجوع به پاانداز شود.
- || قواد، دلال محبت. جاکش. (از فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده).
- پس انداز، صرفه جویی. کنار گذاشتن پولی از روی درآمد. (فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده).
- پشت هم انداز، حقه باز. و رجوع به همین ماده در حرف پ شود.
- پشت هم اندازی، حقه بازی. حیله گری. تزویر. و رجوع به همین ماده در حرف «پ » شود.
- پشت هم اندازی کردن، پشت هم انداختن. (از فرهنگ فارسی معین).
- پیش انداز، آنکه پیش اندازد. آنکه سبقت دهد. (از فرهنگ فارسی معین).
- || کسی که بجلو راند. (از فرهنگ فارسی معین).
- || پارچه ای که در وقت طعام خوردن بروی زانو گسترند. دستارخوان: یک عدد صراحی نقره مملو از رواح ریحانی... با پیاله ٔ طلا و پیش انداز زربفت از پی او فرستادند. (عالم آرا ج 2 ص 624) (از فرهنگ فارسی معین).
- || رشته ٔ جواهر که زنان از گردن آویزند و در پیش سینه قرار دهند. (فرهنگ فارسی معین).
- تیرانداز، تیراندازنده:
بخل کش دادده و شیرکش و زهره شکاف
تیغکش باره فکن نیزه زن و تیرانداز.
منوچهری.
شرط عقل است صبر تیرانداز.
(گلستان).
چهارصد مرد تیرانداز که خدمت او بودند همه خطا کردند. (گلستان سعدی).
چشمان ترک و ابروان جان را بناوک می زنند
یارب که دادست این کمان آن ترک تیرانداز را.
سعدی.
سپرت می بباید افکندن
ای که دل میدهی به تیرانداز.
سعدی.
باکم از ترکان تیرانداز نیست
طعنه ٔ تیرآورانم میکشد.
حافظ.
- تیراندازی، عمل تیر انداختن:
خم ابروی تو در صنعت تیراندازی
برده از دست هرآن کس که کمانی دارد.
حافظ.
- چرخ انداز، کماندار. (برهان قاطع):
جوانی ببدرقه همراه ما شد سپرباز چرخ انداز. (گلستان).
و رجوع به چرخ انداز در حرف «چ » شود.
- چشم انداز، مساحتی از دشت یا تپه و کوه که چشم آنرا ببیند. منظره. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به چشم انداز شود.
- چشم انداز شدن، از بالا نظر کردن.
- || غافل بودن از... تغافل کردن از... (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به چشم انداز شدن شود.
- حکم انداز، تیرانداز ماهر که در تیراندازی خطا نکند. (از یادداشت مؤلف).
- خاک انداز، بیلچه ای که خاک و خاکروبه و خاکستر و امثال آنها بدان، بدور اندازند. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به خاک انداز و خاک انداختن شود.
- خمپاره انداز، سلاحی شبیه توپ که بدان خمپاره اندازند.
- دست انداز، گودی و ناهمواری در راه: این راه دست انداز دارد.
- ژوبین انداز، پرتاب کننده ٔ ژوبین (زوبین).
- سراندازی، انداختن سر. فدا کردن سر:
اگر کلاله ٔ مشکین ز رخ براندازی
کنند در قدمت عاشقان سراندازی.
سعدی.
و رجوع به سرانداز و سراندازی در حرف «س » شود.
- سنگ انداز، عمل سنگ انداختن:
ز سنگ انداز او سنگی که جستی
پس از قرنی سر گردون شکستی.
؟
- || سنگ انداز و سنگ اندازان، جشن آخر ماه شعبان است که اکنون کلوخ انداز و کلوخ اندازان گویند. (از حاشیه ٔ دیوان مختاری چ جلال الدین همایی ص 227):
یکی ترانه درانداز حسب حال که هست
خدایگان را فردا نشاط سنگ انداز.
مختاری.
- شلنگ انداز، کسی که شلنگ (قدم بلند) برمیدارد. (از فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- || راه رفتن در حال شلنگ اندازی. (از فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- شلنگ انداز رفتن، با گامهای بلند راه رفتن.
- غلطانداز، چیزی یا کسی که مردم را بغلط می اندازد. چیزی یا کسی که ظاهرش جز باطنش است.
- کمندانداز، آنکه کمند را برای اسیر کردن دشمن یا صید حیوان بسوی او بیندازد. کمندافکن. (از فرهنگ فارسی معین).
- کمنداندازی، عمل کمندانداز:
صید مطلب نکند جز به کمنداندازی
هرکه قطع نظر از عالم اسباب کند.
مخلص کاشی (از فرهنگ فارسی معین از بهار عجم) (آنندراج).
- گوهراندازی، دور انداختن گوهر. کنایه از اعراض از مال اندوزی. و رجوع به گوهراندازی در حرف «گ » شود.
- ناوک انداز، اندازنده ٔ ناوک. پرتاب کننده ٔ ناوک. و رجوع به ناوک انداز درحرف «ن » شود.
- نفطانداز، وسیله ای که بدان نفط می انداختند (در جنگهای قدیم).
- || کسانی که نفط پرتاب می کردند (در جنگهای قدیم).
- نفطاندازی، عمل نفط انداختن: هندوی نفطاندازی همی آموخت. (گلستان از کلیات سعدی چ مصفا ص 114).
|| قصد و میل نمودن. (برهان قاطع) (هفت قلزم). قصدکردن. (جهانگیری). قصد و آهنگ. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). قصد. (غیاث اللغات). قصد و میل. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). قصد و عزم. (از شعوری ج 1 ورق 109):
باز ابرو کرد بالا ترک تیرانداز من
عالمی را کشت و دارد این زمان انداز من.
عبدالرزاق کاشی (از شعوری ج 1 ورق 109).
گر مرغ سازند از گلم بر بامش افتم از هوا
خواهم شد آخر صید او میدانم از انداز خود.
سیفی بخاری (از شعوری ج 1 ورق 109).
شدند آن هژبران آهو شکار
برانداز آهو بر آهو سوار.
هاتفی (از شعوری ج 1 ورق.109).
انداز بلند است خدا آرد راست ؟ (آنندراج). || (اِ) اندازه و مقیاس و مقدارچیزی. (برهان قاطع) (هفت قلزم). مقدار چیزی. (رشیدی). مقدار و مقیاس چیزی. (سروری). قیاس. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا). اندازه و مقدار چیزی. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). مقدارو مقیاس. (انجمن آرا). اندازه. مقیاس. مقدار. (فرهنگ فارسی معین):
اگر بشمری نیست انداز و مر
همی از تبیره شود گوش کر.
فردوسی.
به طینوش گفت این نه مقدار اوست
برانداز آن کو پرستار اوست.
فردوسی.
تو هستی زن و مرد من پس نخست
ز من باید انداز فرهنگ جست.
اسدی.
از رنج درون خسته ام هیچ مپرس
از حال دل شکسته ام هیچ مپرس
انداز پرش رفته ز یادم عمریست
ای دوست زبان بسته ام هیچ مپرس.
سلطان خدیجه بیگم بنت کلبعلیخان (از یادداشت مؤلف).
- بانداز، باندازه:
دگر گفت کوشش بانداز و بیش
چه گویی کز آن دو کدام است پیش.
فردوسی.
و رجوع به باندازه در ترکیبات اندازه شود.
- برانداز، تخمین. سنجش. برآورد.
- برانداز کردن، برآورد کردن. سنجیدن.
- بی انداز، بی اندازه. بی قیاس:
جاودان شاد زیاد آن ملک کامروا
لشکرش بی عدد و مملکتش بی انداز.
فرخی.
کی تواند خرید جز دانا
بچنین مال ناز بی انداز.
ناصرخسرو.
و رجوع به بی اندازه در ترکیبات اندازه شود.
|| قدر و مرتبه. (انجمن آرا) (آنندراج). مقدار و مرتبه. (غیاث اللغات). شایستگی. لیاقت. مقام:
بزرگان که بودند با او [رستم] بهم
برنج و بجنگ و بشادی و غم
براندازشان یک بیک هدیه داد[کیخسرو]
از ایوان خسرو برفتند شاد.
فردوسی.
بهنگام گوید سخن پیش شاه
سزا دارد انداز هرکس نگاه.
اسدی.
|| حمله کردن. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج). حمله. (ناظم الاطباء). || قدرت. || حال. (غیاث اللغات) (آنندراج). || حدس. (ناظم الاطباء). تخمین کردن. (از شعوری ج 1 ورق 109).
- انداز رسا، کنایه از فکر رسا و طرزی که هر کسی را پسند آید. (غیاث اللغات) (از آنندراج).
|| مجازاً به معنی برجستن است. (از آنندراج):
گرچه دوری ز درش داشت بسی باز مرا
شوق افکند در آن کو به یک انداز مرا.
غیاثای حلوایی (از آنندراج).
|| ادای دلپذیر. (غیاث اللغات). ادای دلپسند. (آنندراج). || اندود دیوار. || گچ و ابزار و آلت و ماله ٔ گچ مالی. (از ناظم الاطباء). || (نف) در ترکیب بجای «اندازنده » نشیند تیرانداز. سنگ انداز. (فرهنگ فارسی معین). اندازنده و افگننده و پرت کننده و افشاننده و پیمانه کننده و در این معانی همیشه بطور ترکیب استعمال میگردد. (ناظم الاطباء). اندازنده. (رشیدی). || قصدکننده. || (فعل امر) میل نمای و قصد کن. (برهان قاطع) (از هفت قلزم).


خواب

خواب. [خوا / خا] (اِ) نقیض بیداری. نوم. حالت آسایش و راحتی که بواسطه ٔ از کار بازآمدن حواس ظاهره و فقدان حس در انسان و سایر حیوانات بروز می کند. (ناظم الاطباء). واگذاشتن نفس استعمال حواس را به واگذاشتی طبیعی. منام. حثاث. رقد. رقود. رقاد. هجعت. کری. سبات. نعاس. (یادداشت بخط مؤلف):
توانگر بنزدیک زن خفته بود
زن از خواب شلپوی مردم شنود.
بوشکور بلخی.
گوسفندیم و جهان هست بکردار نغل
چون گه خواب شود سوی نغل باید شد.
رودکی.
باز کرد از خواب زن رانرم و خوش
گفت دزدانند و آمد پای پش.
رودکی.
زیر خاک اندرونت باید خفت
گرچه اکنونت خواب بر دیباست.
رودکی (از تاریخ بیهقی).
برین کینه آرامش و خواب نیست
بمانند چشمم بجوی آب نیست.
فردوسی.
از آن خاک برخاست شد سوی آب
چو مستی که بیدار گردد ز خواب.
فردوسی.
دلش گشت پربیم و سر پرشتاب
وز او دور شد خورد و آرام و خواب.
فردوسی.
چنان نمود به ما دوش ماه نو دیدار
چو یار من که کند گاه خواب خوش آسا.
بهرامی.
ز جنگ شار سپه را بجنگ رای کشید
ز خواب خواست همی کرد رای بیداری.
فرخی.
نه از خواب و از خورد بودش مزه
نه بگسست از چشم او نایزه.
عنصری.
عاشق از غربت بازآمد، با چشم پرآب
دوستگان را بسرشک مژه برکرد ز خواب.
منوچهری.
نیز چه خواهی دگر خوش بخور و خوش بزی
انده فردا مبر گیتی خواب است و باد.
منوچهری.
خرد را می ببندد چشم را خواب.
(ویس و رامین).
نیمه شب بیدار شدم و هرچند حیلت کردم خوابم نیامد. (تاریخ بیهقی). ایشان را نمایند پهنای گلیم تا بیدار شوند از خواب. (تاریخ بیهقی).
از این خواب اگر کوته است ار دراز
گه مرگ بیدار گردیم باز.
اسدی.
بخانه درون خواب و در گور خواب
به بیداریت پس کی آید شتاب.
اسدی.
حکیمان خواب را موت الاصغر خوانند. (عنصر المعالی).
وقت است که از خواب جهالت سر خویش
برکنی تا بسرت بروزد از علم نسیم.
ناصرخسرو.
چشمت ازخواب بیهشی بگشا
خویشتن را بجوی و اندریاب.
ناصرخسرو.
هرچیز که هست ترک می باید کرد
وز ترک اساس برگ می باید کرد
در ترک تعلق از بدن راحتهاست
از خواب قیاس مرگ می باید کرد.
خواجه عبداﷲ انصاری.
خواب ناید دختری را کاندر آن باشد که باز
هفته ٔ دیگر مر او را خانه ٔ شوهر برند.
سنائی.
برای بوی وصال تو بنده ٔ بادم
برای پاس خیال تو دشمن خوابم.
خاقانی.
زآن نرگس جادونسب جان مرا بگرفته تب
خواب مرا هر نیمشب بسته به آب انداخته.
خاقانی.
بانگ طبلت نمی کند بیدار
تو مگر مرده ای نه در خوابی.
سعدی.
زآن شب دگرم خواب نه سبحان اﷲ
یک خواب و ز پس این همه بیداریها.
سعدی.
از خواب تو در برادر این تاب
خوش خفته تو و برادر خواب.
امیرخسرو دهلوی.
خواب خون در بدن فسرده کند
زندگان را به رنگ مرده کند.
اوحدی.
خواب را گفته ای برادر مرگ
چون نخسبی همی زنی در مرگ.
اوحدی.
خواب تلخ است در آن خانه که بیماری هست.
صائب.
بگو بخواب که امشب میا بدیده ٔ من
جزیره ای که مکان تو بود آب گرفت.
- امثال:
اسلام ز دست رفت بس درخوابید. (یادداشت بخط مؤلف).
از خواب قیاس مرگ گیر.
خواب است و مرگ.
خواب برادر مرگ است.
خواب پاسبان، چراغ دزدان است.
خواب خواب می آورد.
خواب هست از مرگ بدتر.
دنیا را آب برد کچل را خواب برد.
عمو یادگار خوابی یا بیدار.
فتنه در خواب است بیدارش مکن.
هر که خواب است روزیش آب است.
- آشفته خواب، خواب ناراحت:
این جهان خواب است خواب ای پور باب
شاد چون باشی بدین آشفته خواب.
ناصرخسرو.
- از خواب برآمدن،بیدار شدن:
نفس برآمدو کام از تو برنمی آید
فغان که بخت من از خواب برنمی آید.
حافظ.
- از خواب برخاستن، بیدار شدن.
- از خواب پریدن، ناگهان بیدار شدن. بطور طبیعی بیدار نشدن. بناگاه از خواب به بیداری آمدن.
- از خواب جستن، از خواب پریدن. بناگاه از خواب بیدار شدن.
- از خواب درآمدن، بیدار شدن. از خواب برخاستن:
رطب چین درآمدز دوشینه خواب
دماغی پرآتش دهانی پرآب.
نظامی (از آنندراج).
- بدخواب، آنکه به آسانی نخوابد. آنکه در همه وقت و همه جا چون مردمان خوش خواب نخوابد.
- || خواب بچه ای که بیدار شود و دیگر نخوابد.
- بسیارخواب، پرخواب. میسان. (منتهی الارب).
- به خواب درآمدن، بخواب رفتن. خوابیدن.
- || اقناع کردن. فریب خوردن. (یادداشت بخط مؤلف):
ز پیران چو بشنید افراسیاب
سر مرد جنگی درآمد به خواب.
فردوسی.
- به خواب رفتن، خوابیدن. به خواب شدن. هجوع. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
- به خواب شدن، نعاس. نوم. خوابیدن.
- به خواب کردن، خوابانیدن.
- || فریب دادن. اقناع کردن کسی بفریب: بیش ما را به خواب کرده اند به شیشه ٔ تهی جوابی نیکو می باید داد خوارزمیان را. (تاریخ بیهقی).
- بی خواب، خواب نبرده. بیدارمانده.
کاشکی صد چشم ازین بی خواب تر بودی مرا
تا تأمل کردمی در منظر زیبای تو.
سعدی.
- بی خوابی، خواب نبردگی. بیدارماندگی:
تو مست شراب خواب و ما را.
بی خوابی کشت در یتاقت.
سعدی.
از غایت بیخوابی پای رفتنم نماند. (گلستان).
- || مرض بیخوابی. علتی که بر اثر آن آدمی را خواب نبرد.
- بیدارخوابی، بیخوابی. بیدارماندگی.
- پاشنه خوابیده، کفش که پاشنه ٔ آن تا شده.
- پاشنه نخواب، کفش که پاشنه ٔ آن تا نشود.
- پرخواب، آنکه خواب بسیار کند. آنکه خوابش بیش از معمول است.
- تخت خواب، تختی که برای خواب است. تختی که روی آن بستر اندازند خواب را.
- جامه ٔ خواب، لباس خواب. لباسی که وقت خواب بر تن کنند.
- جای خواب، محل خسبیدن. محل خفتن.
- خواب آمدن، احساس خواب کردن. مقدمات حالت خواب برای کسی فراهم آمدن.
- || خوابیدن.
- خواب نیامدن، بیدار ماندن. خواب نبردن.
- خواب اصحاب رقیم، خواب اصحاب کهف:
سال سی خفتی کنون بیدار شو
گر نخفتی خواب اصحاب رقیم.
ناصرخسرو.
- خواب بردن، خواب رفتن. خوابیدن.
- خواب خرگوش، خواب با چشمهای باز. یا با یک چشم باز و یک چشم بسته:
ای خفته همه عمر و شده خیره ومدهوش
وز عمر جهان بهره ٔ خود کرده فراموش
هرگه که همیشه دل تو بی هش و خفته ست
بیدار چه سود است ترا خواب چو خرگوش.
سنائی.
ما را چه کشی بچشم آهو
ما را چه دهی تو خواب خرگوش.
سنائی.
خواب خرگوش عین کین ترا
شیر نر هم چو روبه ماده.
انوری.
گر دهد خصم خواب خرگوشت.
انوری.
بیداری دولتت فکنده
در دیده ٔ فتنه خواب خرگوش.
ظهیرالدین فاریابی.
سگ کوی تو باشم گرچه ندهی
به روبه بازیم جز خواب خرگوش.
ظهیرالدین فاریابی.
خواب خرگوش اجل کفتاروارت بسته کرد
الحذر کاین بیشه را هر روبهی شیرافکن است.
شهاب الدین سمرقندی.
پیش از آن خود غزال مست دلیر
خواب خرگوش داده بود به شیر.
امیرخسرو دهلوی.
خواب خرگوش به چشم خرد ابن یمین
میدهد غمزه ٔ شیرافکن چون آهویت.
ابن یمین.
- خواب خوش، خوابی که بسیار راحت است. خواب بدون دغدغه:
بیدار شو از خواب خوش ای خفته چهل سال
بنگر که ز یارانت نماندند کس ایدر.
ناصرخسرو.
- خواب دیو، خوابی نهایت سنگین که او را سخت دیر بیدار توان کرد. (یادداشت بخط مؤلف).
- خواب سبک، خواب غیرعمیق. خوابی که با جزئی حرکت بیدار میشوند.
- خواب سنگین، خواب عمیق.
- خواب عمیق، خواب سنگین. خواب گران.
- خواب قیلوله، خواب پیش از ظهر: در باغ فرموده تا خانه ای برآوردند خواب قیلوله را. (تاریخ بیهقی).
- خواب کردن، خوابیدن: امیر بوقت قیلوله آنجا رفتی و خواب کردی. (تاریخ بیهقی).
- || فریب دادن، خام کردن.
- خوابگاه، جای خفتن. جای خسبیدن.
- خواب گران،خواب عمیق. خواب سنگین.
- خواب گرفتن، مانع خواب شدن.جلوگیری از خواب کسی کردن.
- خوابگه، خوابگاه:
همان پنج تن را بر خویش خواند
بنزدیکی خوابگه برنشاند.
فردوسی.
- خواب ماندن، برخلاف قصد خواب او دراز کشیدن و فوت شدن وقت یا تخلف شدن وعده ٔ او. (یادداشت بخط مؤلف).
- خواب نبردن، خواب نرفتن. نخفتن.
- خود را به خواب زدن، نمودن به خواب است و نباشد. تناعس. (یادداشت بخط مؤلف).
- خور و خواب، کنایه از آسایش. کنایه از بی فکری و خوشگذرانی:
خورو خواب و آرام جوید همی
وزآن زندگی کام جوید همی.
فردوسی.
- در خواب، بخواب. خوابیده: اگر محمود زاولی در خواب است محمود بی زوال بیدار است.
- در خواب رفتن، بخواب شدن. خوابیدن:
تو پادشاهی و گر چشم پاسبان همه شب
بخواب درنرود پادشه چه غم دارد.
سعدی.
در خواب نمی روم که بی یار
پهلو نه خوش است بر حریرم.
سعدی.
امشب این نیست که در خواب رود چشم ندیم
خواب در روضه ٔ رضوان نکند اهل نعیم.
سعدی.
جای آن نیست که خاموش نشیند مطرب
شب آن نیست که در خواب رود چشم ندیم.
سعدی.
- در خواب شدن، بخواب رفتن.
- || مردن:
گفتند فسانه ای و در خواب شدند.
خیام.
- در خواب کردن، تنویم. خوابانیدن.
- || فریب دادن.
- امثال:
بشیشه ٔ تهی در خواب کردن، فریب دادن. (امثال و حکم)
- در خواب ماندن، با قصد بیداری در خواب باقی ماندن.
- دیرخواب، خوابی که زیاد طول کشیده:
بیدار شو این چه دیرخواب است.
امیرخسرو دهلوی.
- رختخواب، بستر. لحاف و تشک و پتو که برای خوابیدن بکار رود.
- سر بخواب نهادن، غنودن. خوابیدن:
پیاده همی رفت جویان شکار
به پیش اندر آمد یکی مرغزار
گله دار اسبان افراسیاب
به بیشه درون سر نهاده بخواب.
فردوسی.
- شادخواب، خواب خوش.
- شکرخواب، خواب خوش.
- کم خواب، آنکه خواب او بسیار نیست.
- گران خواب، آنکه خواب عمیق کند.
- مست خواب، آنکه درربوده ٔ خواب است ولی بناچار بیدار مانده.
- نیک خواب، خوش خواب.
- نیم خواب، نه خواب و نه بیدار. بین نوم و یقظه:
کرشمه کنان نرگس نیم خواب.
نظامی.
سکندر ز مستی شده نیمخواب.
سعدی.
جمالی چو در نیمروز آفتاب
- || چشم نیم بسته. کنایه از زیبائی چشم:
چشمهای نیم خوابت سال و ماه
همچو من مستند بی میخوارگی.
سعدی.
با چشم نیم خواب تو خشم آیدم همی
از چشمهای نرگس و چندین وقاحتش.
سعدی.
دو نرگس مست نیم خوابش.
سعدی.
|| نائم. خوابیده. آنکه او را خواب برده. || رؤیا. صوری که در هنگام خواب درذهن آدمی رخ بنماید. واقعه:
این همه بود و باد تو خواب است
خواب را حکم نی مگر بمجاز.
رودکی.
نگویم من این خواب شاه از گزاف
زبان زود نگشایم از بهر لاف.
بوشکور بلخی.
سپهبد گشاد آن نهان از نهفت
همه خواب یک یک بدیشان بگفت.
فردوسی.
نگر خواب را بیهده نشمری
یکی بهره دانش ز پیغمبری.
فردوسی.
سیاوش بدو گفت کآن خواب من
بجای آمد و تیره شد آب من.
فردوسی.
همان خواب گودرز و رنج دراز
خور و پوشش و درد و آرام و ناز.
فردوسی.
پیام دادم که اقبال بی پرستش او
بود بنزد خردمند خواب بی تعبیر
جواب داد که اشعار بی ستایش او
بود بنزد خرد چون نماز بی تکبیر.
معزی.
خر بد بخت بد بود در خواب
از معبر چنین رسید جواب.
سوزنی.
- امثال:
خواب زن چپ است، یعنی اگر خواب بد دیده است تعبیرش برخلاف خوب خواهد بود.
- بخواب دیدن، در واقعه و رؤیا دیدن:
چنان دید گوینده یک شب بخواب
که یک جام می داشتی چون گلاب.
فردوسی.
چنان دید روشن روانم بخواب
که رخشنده شمعی برآمد ز آب.
فردوسی.
بخواب دیدم که من بزمین غور بودمی... و بسیار طاووس و خروس بودی. (تاریخ بیهقی). آخر بود همچنان که بخواب دیده بود و ولایات غور بطاعت وی آمدند. (تاریخ بیهقی).
این تمنایم به بیداری میسر کی شود
کاشکی خوابم ببردی تا بخوابت دیدمی.
سعدی.
سعدیا گفت بخوابم بینی
بیوفا یارم اگر می غنوم.
سعدی.
بخواب دوش چنان دیدمی که زلفینش
گرفته بودم و دستم هنوز غالیه بوست.
سعدی.
بخوابش مگر دیده ای سعدیا
زبان درکش امروز کآن دوش بود.
سعدی.
بخواب اندرش دید و پرسید حال
که چون رستی از حشر و نشر و سؤال.
سعدی (بوستان).
چون من خیال رویت جانا بخواب بینم
کز خواب می نبیند چشمم بجز خیالی.
حافظ.
دیدم بخواب دوش که ماهی برآمدی
کز عکس روی او شب هجران سرآمدی.
حافظ.
- بخواب کسی آمدن، در رؤیا دیدن او را. در خواب دیدن.
- بخواب ندیدن، در رؤیا ندیدن.
- || کنایه از مبالغه در خوبی چیزی:
جامه و نعمت کان خلق ندیده ست بخواب.
ناصرخسرو.
هرگز جمال مال ندیده ست جز بخواب
هر کو گدای از پس دیگر گدا شده ست.
ناصرخسرو.
- تعبیر خواب، تأویل و تفسیر خواب. تفسیر رؤیا.
- خواب پیغمبری، رؤیایی که عیناً تعبیر شود.
- خواب دیدن، در رؤیا دیدن:
بگودرز گفت ای جهان پهلوان
یکی خواب دیدم بروشن روان.
فردوسی.
بر آن جمله بودند که خوابی دیدندی. (تاریخ بیهقی). در خواب دیدم خضر نزدیک من آمد مرا پرسیدند و گفت که چندین غم چرا میخوری. (تاریخ بیهقی).
ماندی اکنون خجل چو آن مفلس
که بشب گنج بیند اندر خواب.
ناصرخسرو.
و چون خوابی نیکو که دیده اید. (کلیله و دمنه).
خواب می بینم ولیکن خواب نی
مدعی هستم ولی کذاب نی.
مولوی.
- || خیال فاسد کردن. فکر و خیالی را بسر خود راه دادن: اگر عیاذاً باﷲ شغبی و تشویشی کنید... این شش هزار سوار و حاشیت یکساعت دمار از شما برآرند و تنی چند نفر اگر... پیوندند شما را پیش وی قدری نماند و این پوست کنده از آن گفتم تا خوابی دیده نیاید. (تاریخ بیهقی). ما ایشان را نخواهیم گذاشت که خواب ببینند و خوش و تن آسان باشند. (تاریخ بیهقی).
- خواب گزاری، تعبیر خواب:
ای فرخی این قصه و این حال چه چیز است
پیش ملک شرق همی خواب گزاری.
فرخی.
خواب می گزاری باطل و بیهوده چه گویی.
؟
- خواب گفتن، یاوه سرائیدن:
کنون نزد من چون زنان بسته دست
همی خواب گویی بکردار مست.
فردوسی.
- خواب مستی، خواب غیرقابل تعبیر:
غم حیات ندارد ز می پرستی ها
که نیست قابل تعبیر خواب مستیها.
صائب.
- در خواب دیدن، در رؤیا دیدن.واقعه ای را دیدن:
چنین دید در خواب کزپیش تخت
برستی یکی خسروانی درخت.
فردوسی.
چو در خواب این بلا را بود دیده
که مردی با وی از دستش بریده.
نظامی.
اگر در خواب بینی مرغ و ماهی
بدولت میرسی یا پادشاهی.
- گزاردن خواب، تأویل و تفسیر و تعبیر خواب.
- || تعبیر خواب:
- خوابی برای کسی دیدن، فکر و خیال درباره ٔ کسی کردن. برای کسی امری را در سر پختن. انجام خیالی را برای کسی در نظر گرفتن.
کسانی که در خواب دانا بدند
بدان دانش اندر توانا بدند.
فردوسی.
|| خیال. || حالت غفلت. || غافل. (ناظم الاطباء). || فنای اختیاری را از افعال بشریت خواب گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || پرز جامه مانند مخمل. (ناظم الاطباء). خمل. پرز. پرزه. (یادداشت بخط مؤلف). || میل پود جامه ای چون قالی و مخمل و غیره بجانبی. نظیر: خواب این فرش از بالاست:اخمال، پرزه دار و خوابناک گردانیدن جامه را. (منتهی الارب). || کرخی و بی حسی عضوی. چون خواب پا و دست.
- خواب رفتن، کرخ و بی حس شدن عضوی موقتاً برای فشاری که بر آن آمده و خون از جریان در آن عضو بازایستاده است. (یادداشت بخط مؤلف). خدر شدن عضوی بنحوی خاص.


شلنگ انداز

شلنگ انداز. [ش َ ل َ / ش ِ ل ِ / ل َ اَ] (نف مرکب) آنکه با گامهای بلند رود. (یادداشت مؤلف).
- شلنگ اندازان رفتن، شلنگ انداز رفتن. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب زیر شود.
- شلنگ انداز رفتن، با قدمهای بسیار بلند رفتن. (یادداشت مؤلف). رجوع به شلنگ اندازی و شلنگ انداختن شود.

فرهنگ عمید

خواب

حالت آسایش در انسان و حیوان که در طی آن حواس ظاهری انسان از کار می‌افتد،
تصاویر، وقایع، و مناظری که هنگام خواب از ذهن انسان می‌گذرد، رؤیا،
(صفت) [مجاز] بی‌خبر،
جهتی که پُرز دارای تمایل به خم شدن به آن است،
(اسم مصدر) رکود: خواب پول،
(بن مضارعِ خوابیدن) = خوابیدن
* خواب‌ دیدن: (مصدر لازم) گذشتن تصاویر، وقایع، و مناظری از ذهن انسان در هنگام خواب،
* خواب رفتن: (مصدر لازم)
به خواب رفتن، در خواب ‌شدن، خوابیدن،
[مجاز] بی‌حس شدن دست یا پا به‌واسطۀ فشاری که بر آن وارد می‌شود،

تعبیر خواب

خاک انداز

1ـ دیدن خاک انداز در خواب، نشانه آن است که وظیفه ای دشوار اما دلپذیر را به عهده خواهید گرفت. 2ـ دیدن خاک انداز شکسته در خواب، نشانه آن است که آرزوها و خواسته هایتان بی پاسخ خواهد ماند. -

واژه پیشنهادی

تیر انداز

ناوک انداز

معادل ابجد

زیر انداز خواب

889

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری